قسمتی از داستان :
چشمهایم را روی هم گذاشتم و پتو را روی خودم کشیدم اما سرو صدای بیرون اجازه خواب را به من نمیداد!صدای مادرم در گوشم میپیچید که با تندی سر پدرم غر میزد وپدرم هم با فریاد جوابش را میداد!اعصابم به هم ریخته بود دلم میخواست فریاد بزنم که به کارشان خاتمه بدهند اما خوب میدانستم که این کار هم فایده ای ندارد!صدای فریاد ها بالا و بالا تر میرفت آرام گفتم:بعد از این همه مدت پس کی این دعواها تموم میشه؟؟
لینک موبایل
لینک pdf
لینک آندروید
لینک آیفون تبلت