خلاصه داستان :
بهار همون شبي که مي خواد صندوق رو باز کنه و بفهمه منظور مادرش از بيان اون حرف ها چي بوده..ناگهان برق ها قطع ميشه..رعد برق شديدي مي زنه..شدت باران زياد بوده..بهار مي ترسه..براي اولين بار از وقتي تنها شده مي ترسه..ميره بيرون که از همسايه شون کمک بگيره..از صداي رعد وبرق وحشت داشته..ولي همين که قدم به داخل کوچه ميذاره و جلوي خونه ي همسايه مي ايسته..ناگهان دستي جلوي دهانش رو مي گيره و..
در ادامه مي خونيد که بهار توسط کيارش به دبي فرستاده ميشه..قراره به يکي از شيخ هاي پولدار عرب فروخته بشه..به خاطر زيبايي که داشته همه خواهانش بودن..اونجا با مردي به اسمrdquo; پارسا شاهد ldquo;اشنا ميشه..البته اشنايي که نه..پارسا شاهد مي خواد بهار رو بخره..مرد جواني خوش پوش و جذاب و بسيـــار زياد پولدار که دو رگه..از پدر ايراني واز مادر عرب..جذابه و مغرور..هميشه دنبال بهترين هاست..کسي که خيلي سخت ميشه جلوش بايستي..و معلوم نيست چي پيش مياد..ايا بهار قسمت اين مرد جوان ميشه يا اينکه....
لینک تبلت/آیفون/آیپد